ادامه پارت اینجاست.حمایت فراموش نشه

🌫️ پارت یازده – «وقتی نمی‌توانی فریاد بزنی»

صدای گلوله، آن‌قدر بلند و ناگهانی بود که گویی آسمان را می‌خواست بدرد. در آن لحظه، ایران از کوله‌بار افکارش پریده بود. قلبش محکم به دیواره‌های قفس نامرئی برخورده .او دوید، مثل عقابی که بال‌هایش را گم کرده باشد. در کنار خیابان پیچید و تا تپش ستون آسمان بلند شد.

و سپس، تصویر فخری،آن مرد گره‌خورده در دست سربازان اجنبی. جسمی محکم، صدایی سرشار از اندوه و نیروی مقاومت که از گلویش مارش «فرار کن!» بر زبان جاری شد.

ایران نگاهش را قفل کرد. درونش انفجاری از ترس و عاطفه آغاز شد. اما باز هم ایستاد. گامی عقب برداشت. همه‌چیز در ذهنش لرزید.

در آن لحظه، رومانوف، با همان گام سرد و یخ زده، از ماشین پیاده شد. یونیفرم تمیز و یکنواختش، قدش را کشیده و جسور نشان می‌داد. نگاهش دقیق بود،مثل قلابی که در دل دریاست.

ایران نگاهش را قفل کرد. سرگرد به فخری خیره شد،نگاهش را دنبال کرد به طرف او برگشت؛ گویی می‌خواست چیزی را در چشمان ایران بخواند. نگاه‌هایی بدون صدا، اما پر از معنا،منزوی، بی‌پناه و همزمان پر از قدرت.

»فرار کن،فرار کن ایران!!»

 دوباره در دل ایران طنین زد. او دوید،ناغافل و غافلگیرانه. هوا مثل تکه‌ای آهن سرد،زیر پوستش می‌دوید و قلبش همان پودر آتش‌زده را تپاند.


🏠

چند لحظه بعد، ایران پشت در خانه بود؛ نفس‌هایش تند و خسته، تار شدگی در نگاهش، و لباسش،همان لباس عصر پیش،از کلاه سفید تا دامن بلند، از کیف درون دستش تا کفش سفید رنگش ، مانند زرهی از زنانه‌گی و مقاومت، همه‌شان درهم خشکیده بودند.

به اتاقش رفت. با دست‌هایی لرزان، پیراهن حریر گلبهی را درآورد.حریری نرم که بوی لطافت و عشق می‌داد، اما اکنون پاره‌ای شبح از آسیب و تردید.

 روی تخت نشست، کف پاها را زیر خود جمع کرد.


🍽️ 

 بوی فسنجان تازه و گردو، فضای خانه را پوشانده بود. میز شام با دقت چیده شده بود: بشقاب های برنج، سبزی خوردن و ظرف فیروزه‌ای فسنجان در مرکز.

 مادر نگاهی به ایران کرد و پرسید:

«چرا انقدر ساکتی دخترم؟ غذات تموم کن.»

ایران غذا به دهان برد. لقمه اول را که خورد، طعم غذا به‌جای لذت، فقط شوری و اضطراب در زبانش بود. بغض کرد.

«فقط... خسته‌م.»

ماه‌ها بود که انرژی‌اش را در خشکی زمان گم کرده بود. بعد از چند دقیقه سکوت، گفت:

«من چیزی نمی‌خوام.»

مادر نگاهی پر از غم انداخت اما چیزی نگفت. ایران بلند شد، رفت توی اتاقش، در را بست و روی تخت دراز کشید. صفحه‌های سفید دفترچه‌اش پیش رویش قرار داشتند. آرام قلم را برداشت و نوشت:

«صدای گلوله، یعنی نقطه‌ای که دیگر نمی‌توانی بایستی.
فریادی که در گلو گیر کرده، یعنی قدرتی که از تو گرفته‌اند.
امروز فهمیدم که سکوت گاهی بلندترین فریاد است، وقتی صدایی نداریم که فریادش کنیم.

در لباس زرهیِ زنانه‌ی خودم، زیر نگاه یخ‌زده‌‌ی بیگانه، فقط توانستم بدوم.
زنی که قلمش، رنگ روزگار رانمایش میداد
و پیراهن گلبهی‌اش، تنی را میپوشاند که هنوز عاشقِ هوایی است که نفس‌ می‌کشد.

نمی‌دانم فردا چه میکنم. اما می‌دانم که باید این دفتر را پر از کلمات سکوت کنم. چون هیچ‌گاه واقعا نمی‌توانم فریاد بزنم.

امضا:
ایران.»

و سپس دفترچه را بست. قلبش چنان سنگینی می‌کرد که حتی توانِ ادامه نوشتن نداشت.
ولی روحش آرام شد.

 بعد، چشمانش بسته شد، نفسش ریتمی منظم گرفت، و سر به بالشت فرو برد.


⏳ چند روز بعد – صبح روزی دیگر

صبح با سکوتی پُر راز آغاز شد. آسمان، بی‌رنگ و بی‌قضاوت، گسترده بود بالای شهر خسته. نه صدای پرنده‌ای می‌آمد، نه بوی باران؛ تنها نرمی هوای گرم خرداد ماه، میان پرده‌های نازک اتاق می‌چرخید و هر از گاهی با دست‌های نامرئی‌اش، موهای ایران را کنار می‌زد.

آینه، بازتاب دختری را نشان می‌داد که در چشمانش چیزی بین خستگی و سماجت برق می‌زد. با دقت و آرامش، بلوز چهارخانه‌ی قهوه‌ای_کرم‌اش را که یقه‌ای هفت مانند و آستین‌هایی به‌نرمی برگ درخت داشت، به تن کرد. آستین‌ها را کمی بالا زد؛ تا نزدیکی آرنج. دامن قهوه‌ای چین‌دارش را پوشید،دامنی که با هر قدم موجی آرام به راه می‌انداخت و تا پایین زانو می‌رسید و حالتی لطیف و زنانه داشت.

موهای بلندش را بالا بست، با حوصله فرق کج باز کرد و با انگشتانی که کمی لرز داشت، پیچشی نرم به آن داد. کلاه قهوه‌ای کوچکی که لبه‌ای نازک و توردار داشت را، با دقت روی سر گذاشت؛ تور  لطیف کلاه،به آرامی بخشی از پیشانی‌ و چشمانش را پوشاند، مثل پرده‌ای محو میان او و جهان. گوشواره‌های طلایی کوچکش را آویخت، گردنبند ظریفی بست، و بعد، رژ آلبالویی رنگی را آرام روی لب‌هایش کشید،بی‌هیاهو، بی‌هیجان، تنها برای خود، و شاید برای اثباتی خاموش.

دستکش‌های کرم‌رنگِ توری‌اش را دست کرد؛ آن‌ها مثل تکه‌ای از مه، انگشتان ظریفش را پوشاندند. در نهایت، کیف قهوه‌ای را برداشت و از اتاق بیرون آمد.

خانه، بوی چای تازه و نان برشته می‌داد. نور کم‌جان خورشید از پنجره‌ی آشپزخانه سرک می‌کشید و نقشی طلایی بر میز چوبی انداخته بود. ناتاشا، پشت میز نشسته بود و با لبخندی شیطنت‌آمیز به ایران نگاه کرد.

«چه عجب! امروز صبح با دل و جون غذا می‌خوری! سرحال‌تر از همیشه‌ای...»

ایران کنار میز نشست، نان داغی برداشت و با پنیر و سبزی خورد.

«مثل همیشه… ولی امروز اشتیاق بیشتری دارم.»

ناتاشا ابرویش را بالا انداخت، اما چیزی نگفت. مادر، وارد شد و گفت:

«چه خبر از مدرسه؟»

«مثل همیشه».

 

«دیروز با مادر شیرین حرف می‌زدم. می‌گفت یکی دو هفته پیش یه آزمون ازتون گرفتن. چرا چیزی نگفتی؟»

ایران تکه‌ای پنیر را روی نان گذاشت، مکثی کرد و با نگاهی به فنجان چای گفت:

«چیز مهمی نبود، مامان.»

مادر با حالتی پر از پرسش سر تکان داد.

«امتحانی که شوروی می‌گیرن، مهم نیست؟»

ایران چنگالش را کنار بشقاب گذاشت، سر بلند کرد. چشم‌هایش کمی برق زد، اما صدایش آرام بود.

«به هر حال من نمره خوبی نمی‌گیرم، پس اهمیت نداره.»

مادر اخم کرد.

«تو که همیشه درست خوب بود...»

ایران نگاهی عمیق به مادر انداخت و گفت:

«من برای خودم درس می‌خوندم، نه برای اجنبی.»

سکوتی کوتاه بین‌شان افتاد. ایران آهسته بلند شد، بی‌آنکه چیز بیشتری بگوید، کیفش را برداشت و از خانه بیرون رفت.


🏫 

کوچه، مثل صفحه‌ای بی‌صدا و بی‌نبض بود. هیچ‌کس فریاد نمی‌زد، هیچ‌کجا صدای بازی بچه ها به گوش نمی‌رسید. خیابان انگار در حبس هوایی بی‌نام گیر کرده بود.

ایران، به در مدرسه رسید. همان‌جا که سال‌ها با خنده‌های بی‌پروا واردش شده بود و حالا با دلی سنگین و نگاهی محتاط  وارد میشود. ناگهان صدای ترمز خشک ماشینی نظامی، مثل پتکی در سکوت خیابان کوبیده شد. ایران برگشت. خودرویی نظامی با آرم اتحادیه انگلیس و شوروی ایستاد و چند سرباز از آن پیاده شدند.

قدم‌های‌شان آهنین بود، بی‌صدا اما سنگین.

یکی‌شان جلو آمد. صورتش رنگ‌پریده، یونیفرمش مرتب و بدون چروک، و چشم‌هایش سرد بود. لهجه غلیظ انگلیسی اش سکوت را برید:

  • You should come with us......شما باید با ما بیاید.

ایران لحظه‌ای به او خیره شد. به زبان او، به لحنش، به ادبیاتی که برایش معنایی نداشت. با تردید گفت:

For what?

سرباز چیزی نگفت. فقط دستش را به نشانه‌ی «راهنمایی» به سمت ماشین گرفت.

ایران مکث کرد.درونش آشوبی گنگ می‌چرخید. آیا باید فرار می‌کرد؟ مقابله؟ داد و فریاد؟ اما صدایی آرام  درونش گفت: «الان وقتش نیست. باید دید... باید فهمید... باید صبر کرد.»

نفسش را بیرون داد و با گامی آرام اما استوار، همراهشان به سمت ماشین رفت.


🏢 

بنایی سرد و سنگی، با دیوارهایی خاکستری و درهایی که به نظر نمی‌آمد هیچ‌گاه با مهربانی باز شده باشند.انها از در ورودی گذشتند. پله‌ها را بالا رفتند. صدای پاها روی سنگ‌ها، مثل نبضی خشک و بی‌احساس طنین می‌انداخت. راهروها باریک و بی‌روح بودند؛ تنها صدای ساعتی از دور شنیده می‌شد، همراه با صدای ورق زدن پرونده‌هایی که در دست افسران بود.

او را به اتاقی بردند در انتهای راهرو. سرباز در را باز کرد. اتاق تمیز و رسمی بود. میز چوبی تیره، صندلی چرمی، نقشه‌ای بزرگ از ایران که روی دیوار نصب شده بود، و عکسی از استالین که بی‌احساس به همه چیز نگاه می‌کرد.

  • Please, sit. He will be here shortly....لطفا بنشیند،ایشان به زودی می آیند

ایران روی صندلی نشست. پایش را روی پایش انداخت.دستانش را روی زانوهایش گذاشت و سعی کرد ظاهرش آرام بماند، اما دلش چون طبل می‌کوبید.

به نقشه‌ی روی دیوار خیره شد. نگاهش از خوزستان بالا رفت، از کرمان گذشت، تهران را لمس کرد، و در شمال، در خطوط مرزی، مکث کرد. همه‌چیز بی‌حرکت بود، اما در ذهن او، تصویر مردم، صداها، فریادها و گلوله‌ها نقش بسته بود.

او به تمام اتفاقات فکر می‌کرد: آزمون، نگاه سرگرد رمانوف، دستگیری فخری، هشدار گارسون، و آن فریاد که گفت: «فرار کن!»

به خود گفت: «چرا این‌جا هستم؟ چه می‌خواهند؟»

لحظه‌ای پلک زد. افکارش یکی‌یکی از ذهنش گذشتند، همان‌طور که قطرات بی‌صدای اضطراب، از شقیقه‌اش پایین می‌آمدند.

در همان لحظه، صدای باز شدن در اتاق، سکوت را در هم شکست.

ایران به سمت در برگشت...


نظرتون راجب این پارت چیه؟

چه کسی وارد اتاق شده؟

چه اتفاقاتی در پیشه؟

راستی این وب مال رمانه و اتفاقات آینده و اسپویل ها اینجا گذاشته میشه 

آنچه خواهید دید پارت 11 در این وب

شرط 15 لایک و 15 کامنت